محمد رضا دهشیری
? احمد گوشی را گرفت... «صبح امروز یک نامه سری از فرمانده کل قوا، آقای بنیصدر برامون رسید... شرمندهام. اما دستوره. ما دیگر حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم.»
? برادر بروجردی، سلام علیکم. میدانم که مشغلهات زیاد است و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد میترکد... بارها در پاکسازی مواضع ضد انقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کردهایم... حرف هم بزنی، پای ولایت را وسط میکشد. میگوید: «تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است» من صریحاً میگویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد. مرید شما، احمد متوسلیان.
در داستان «مرد» نوشته داوود امیریان، رضا، راوی است و احمد متوسلیان قهرمان اصلی است که هدف نویسنده نیز معرفی او است.
? اعظم بیتوجه به حرفهای احمد رو به دخترها گفت: خواهرها، کمی استراحت میکنیم، بعد کار را شروع میکنیم...
? درباره اعظم به این راحتیها نمیتوان چیزی گفت.. دختری استوار و با وقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میزند. البته حدس و گمانهایی مینی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
? در اتاق باز و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تختهایشان فرار کردند. اعظم برای لحظهای از ترس و واهمه آنها جا خورد، اما بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: «وقت خوابه...» رضا به ابراهیم گفت: «من که فردا پس فردا مرخص میشوم. خدا به داد شما برسه» و همه خندیدند.
این کتاب که از سری کتابهای مفاخر ملی و مذهبی ایران و چاپ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است، شکلگیری پادگان دوکوهه را به زیبایی تشریح میکند. ماجرا از این قرار است که محسن رضایی و محمد بروجردی سعی کردند حاج ابراهیم همت را راضی کنند تا فرماندهی تیپ جدیدی را به عهده بگیرد. او هم به پای حاج احمد متوسلیان انداخت و او بخشی از نیروهایش را از مریوان به خوزستان برد.
? هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی... احمد گفت: «برادرها! این دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا میگذارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله...» بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
دوکوهه محل تشکیل تیپ 27 محمد رسولالله(ص) شد و احمد، مسئولیتهای مختلف و فرماندهی گردانهایش را به بهترین بندگان خداوند سپرد. همت، دستواره، وزوایی، ناهیدی، نورانی، شهبازی، قهرمانی، قجهای، چراغی، رضوان و... از هر کدامشان به تناسب قصه، در این کتاب 184 صفحهای یادی شده است و خاطرهای از زبان رضا آمده است.
عملیات فتحالمبین، اولین ثمره دوکوهه در دشت خوزستان بوده و امیریان لحظات نفسگیر آن را به زیبایی توصیف نموده است.
? رضا به مردم نگاه میکرد. فکر میکرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟
آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابانها حرکت میکردند، میدانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آناناند که از معرکه نبرد آمدهاند؟
سید رضا هاشمی ـ راوی داستان ـ خود ماجرایی دارد به عظمت انقلاب اسلامی. به عظمت برچیدن تاریخ شاهنشاهی و استقرار حکومت الله.
? رضاجان! تنها یادگار گذشتهام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خندههای از ته دلت را بشنوم. میدانم که حالا برای خودت مردی شدهای. طاقت داشته باش. به زودی کارها رو به راه میشود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمیگردیم. بار دیگر عزت و احتراممان میکنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیدهام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد...
سید رضا از فتح خرمشهر نیز میگوید. از عملیاتها، مقاومتها، شهامتها، شهادتها و بالاخره از حاج احمد و حاجاحمدها.
? دکتر حیرتزده به احمد گفت: «چی؟ یعنی چه نمیخواد؟ طاقت نمیآرید. ما آمپول بیحسی هم نداریم.»
ـ باشد، طاقت میآرم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآورند. چهره احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد میکشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی میگریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی میلرزید. از لبانش خون بیرون زد. دستههای تخت را در چنگش میفشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند.
احمدگفت: «عصا بیارید» ممقانی وحشتزده گفت: «چی میگی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید.»
ـ نه، من باید برم، بچهها منتظر هستند...
رضا پرسید: «چرا نگذاشتید بیهوشتان کنند حاجی؟» احمد سر به شانه رضا گذاشت و گفت: «شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را میدادم. شاید اونجا نامحرم بود.»
? رضا به شیشه شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: «نه حاجی، این ماشین خطرناکه، یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز، یک نارنجک بندازند تو، میدونید چی میشه؟»...
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: «شلوغش نکنید. ما رو تو کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثیها (هم) که کاری از پیش نبردند، منافقها هم هیچ غلطی نمیتونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل میافته.»
? خبر بسیار ناگهانی و غافلگیرکننده بود. اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است...
رضا گفت: حالا چه میشود؟ احمد آهی کشید و گفت: «هر چی امام صلاح بداند»
این کتاب، عزیمت حاج احمد و حاج همت و نیروهای ایرانی به سوریه و استقبال پرشکوه مردم و مسئولین سوریه را تصویر میکند. سپس شرایط سیاسی و امنیتی منطقه را از زبان حاج احمد و به نقل از سید رضا تشریح مینماید.
سپس از عملیات ربودن یکی از ژنرالهای ارتش اسرائیل توسط بسیجیان جهان اسلام اعم از ایرانی و لبنانی و آمریکایی و عراقی و اردنی به فرماندهی حاج احمد متوسلیان میگوید و نیز از حوادث پس از آن عملیات دلاورانه.
? برای رضا نماز خواندن در کنار محمد گولدن و جوان عراقی، صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمد گولدن در سجده شانههایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه دعا را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند.
? از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلماتنشین بیروت رو محاصره میکنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که میخوان به سفارت ایران هم حمله کنند. میدونی چیه حاجی، نباید پروندههای سفارت ما به چنگشون بیافته.
احمدکمی فکر کرد و گفت: «پس بهتره زودتر راهی بشیم.»
سید محسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: «نه حاجی. خطر داره.»
چه شد که کاظم اخوان و تقی رستگار و سید محسن موسوی، همراه حاج احمد رفتند؟ چرا دیگران نرفتند؟ مثلاً سید رضا، حاج همت یا دیگران؟ داوود امیریان همه چیز را توضیح میدهد. رفتن را و باز نگشتن را.
حتی از تلاش همت برای آزادی حاج احمد میگوید و از اعظم...
اعظم که بود؟ دختری استوار و باوقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میشود. البته حدس و گمانهایی میزنی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
کلمات کلیدی: